پنجشنبه 29 اسفند 1387-0:0

حالا این طرف ، بهار آمد

احسان مهـدیان،شاعر ساروي


روبروی مردم  کوفه  ایستادم و گفتم ای اهل کوفه:

شهر شما افسانه های شوم دارد / یک چاه تنها مانده در حلقوم دارد

بی عشوه قطامه ها شاید نخوابد / پیراهنی در کار نا معلوم دارد

و ... آه یادم نبود محرم و صفر هم رفت و حالا دیگه جدا روزهای شکوفه و شبنم و زلزله های بی هنگام همراه 12000 کشته تا 13 بدر و ماهی دودی رودخانه های شمال و اشک و چند جمله رمانتیکی که دل مدرسه نزدیک کوچه دوم را بلرزاند اما من هنوز هم دستی بر تفنگ دارم و چشمی به خاکریزهای جلوتر از خط عابر پیاده که تا معبر بزنی از مچ پا غزل داغدارشان می شود .

او باما هم تیکه جالبی نبود اما توی حافظه ام می گردم ببینم گروهی که از سفارت آمریکا به عنوان سیاه پوستان همراه زنان آزاد شدند یک نفر خیلی شبیه او بود . اگر حافظه ام یاری کنه ... نه باید از ابراهیم اصغر زاده بپرسم  و ..

 اورست اگر بلند ترین زباله دانی زمین است از دریا ها و دریاچه ها باید به همین سادگی نا امید شد

حالا این طرف ، بهار آمد و شمشادها جوان شد ه اند

 من هم طبق یک سنت هر ساله می گویم حول حالتان الی "احسان" الحال!